تو مرا بیش مخوان ! رفیق!
رمز ندارد
تو
هیچوقت برای من رمز دار نبوده ای ...
یا عالم السر
برای چه چشمانت را به من دوخته ای رفیق ؟؟
این زلال چشمانمان که پیوند میخورد و حرف میزنیم دلم آشوب میشود
از حالاتت فهمیده ام که دل تو هم ...
از حرف زدنت
از دست های حلقه ی درهمِ مان
از بیقراری ها
روز اولی که داخل کلاس شدم و نگاه گذرایت از من گذشت کارم تمام شد .
زیر زبانم گفتم چه خوب که او مرا ندید
چه خوب که کلمه ای حتی حرف نزدیم
هیچوقت اینها را به تو نخواهم گفت اما
باید مینوشتم
که
این رقص چادرت وقتی که رو گرفته ای
این گلزار شهدا رفتن ها و
یاعلی گفتن هایت
حتی لحن صدازدنِ اسم من
عجیب من را یاد کسی می اندازد ....
رفیق جان این نماز خواندن های سه نفره ی رفاقتی مان
بی خیالی ها
و دیوانگی ها
مرا یاد کسی می اندازد
تو داری حرف میزنی و هردو سرمان را تکیه داده ایم به دیوارِ ...
آه عزیز من
این دوستیِ من و تو مرا یاد کسی می اندازد
که مدتهاست اسمش را میشنوم ...
تو اگر اینجا را بخوانی هم هیچ نخواهی فهمید ...
دعا دعا میکنم
که مِهرت از دلم برود ... بشوی یک دوست آرامِ معمولی
که دیگر نتوانی از چشمانم ته دلم را بخوانی
که دیگر
شبیه او نباشی
من
با تو
با این دیوانگی ها
مجنون تر خواهم شد .
+زندگی زیباست اما شهادت زیباتر ...