ثانیه ها را دریاب

ثانیه ها را دریاب

یا راحم العبرات

همه چیز از سالِ کنکور شروع شد
من
برای تک تک ثانیه ها برنامه ریختم و
کجدار و مریز با ثانیه ها ، یکسال را ساختیم

همین یکسال بود که فهمیدم
میشودهر 60ثانیه ی یک دقیقه را زندگی کرد
و
یا آن60ثانیه را جان داد
روی ثانیه ها حساب بازکردن منطقی ست بنظر من.

اینجا از ثانیه ثانیه ای خواهم نوشت که" زنده گی "میکنم

+دعا بفرمایید

بعدا نوشت : آقایانی که نظر میدهند لطفا در خور شخصیت خود و باتوجه به ارزش های اسلامی کامنت بگذارند
نکته قابل توجه : کامنتهای تعریف و تمجید و صمیمانه از جانب برادران گرامی حذف خواهد شد .

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسم الله و بالله و باذن الله


روی بنر نوشته بودند : حرکت خواهران :18اسفندماه94.

وقت خوبی بود ، از اسفند 93تا اسفند94 برای جنوب ، دلم به اندازه ی دوسال و دوماه تنگ شده بود ، نه یک روز بیشت نه کمتر!دقیقا دوسال و دوماه...انگار به اندازه ی دوسال  و دوماه جنوب ندیده بودم ، پرسال دوروز طلبیده شدم ، دوروزِ وسطِ فاطمیه را... خوب یاد هست...معجزه دیده بودم ، شوخی نبود :)

امسال اما فرق داشت ، کاروان دانشجویی بود و ازین بند و بساط های فرهنگیِ درست و درمان و ... منِ نادرست !تمام اشکالش این بود که منِ نادرست آمده بودم و افتاده بودم بین یک عده آدم حسابی!! :)))

آنقدری که حتی آن لحظات آخر مردد میشدم بینِ برگشتن به خانه و یا سوار سرویس شدن و رفتن بسمت گلزار...مردد میشدم ، نه بخاطر اینکه شهدا را قبول نداشتم نه.... بخاطر اینکه آدم حسابی های آن جمع آنقدری خوب بودند که تهِ دلم به شهدایی بودنِ همه شان قرص باشد ... منِ نخاله، قاطیِ آنهمه آدم حسابی می رفتم و میگفتم که چه ...؟؟ من دلم برای جنوب به اندازه ی دوسال و دوماه تنگ شده بود و مردد شده بودم...

از خودشان کمک خواستم...من تمام افکارم را از شهدا دارم ...از خودشان خواستم که نکند پشیمان بشوم ... آخ ک چقدر من جاهلم ....رفتم... 5روز را نفس کشیدم و زندگی کردم....باز هم جان گرفتم و برگشتم.... بازهم مغزم شروع کرد به کارکردن...من بی فکر کردن می می رم ...روح و احساس و قلبم را هرکدام را گذاشتم یک گوشه بماند تا سالِ بعد ... تا با همان جمعِ درست ها بازهم بیایم ! :)

طلاییه و فکه و پاسگاهِ زید و هویزه و آن شلمچه ی ...آن شلمچه ی و بازهم آن شلمچه ی ... همه شان ، یکبار دیگر همه ی مارا عاشق کردند...آن راویان و بابا سوری و باباسوری و بازهم باباسوری...ما را گره زدند به شهدا...

منِ نادرست هیچ حرفی ندارم...منِ نادرست روزهای آخر هیچ وقت اشکم نمیگیرد ، منِ نادرست روز آخر فقط لبخند زدم و تشکر کردم...آدم حسابی هایمان کنار نهر خین جان دادند و من، بعد از قرعه کشیِ کربلا ،فقط لبخند زدم و تشکر کردم...نه که فکر کنید اسم من برای کربلا درآمده باشد، نه...من تشکر کرده بودم فقط برای اینکه تمام آن پنج روز و قرعه کشی کربلا و نهر خین و مدافع حرم و حرف های آ.س.م یک طرف و آن یک شبِ بیمارستان صحراییِ علی بن ابی طالب.ع.یک طرف...

همه ی لبخندهایم برای آن یک شب تنفس توی هوایی بود که مملو از بوی خاک و خون و بتادین بود...خاک جبهه و خون شهدا و بتادین امدادگرها...که نشسته بود به جانِ دیوارهای بیمارستان...

همه ی لبخنهایم برای آن یک شبی بود که چادرم را تا کردم و گذاشتم  کنج دیوار...ژاکتم را گذاشتم زیر سَرَم و دراز کشیدم روی زمین... نگاهم افتاد به سقف. شکر کردم بخاطر نگاهی که به سقفی دوخته شده بود که چشم های 82هزارو خرده ای مجروح به آن دوخته شده بود...من از بیمارستان صحرایی هیچ نمیدانستم اما آن یک شبِ تنفس در آن هوا ، دست مرا گرفت و بال ها را نشانم داد...آنجا محل عروج بود...محل پرواز..محل باز کردن بال ها.....

+حسی که دارم را هیچکس نمیفهد... بشکند زبانِ واژه...نمی گنجد در وصف...

++بیمارستان صحرایی علی بن ابی طالب از بکرترین آثار دوران دفاع است، سوالی اگر بود در خدمتم ...در ضمن وسایل موجود در بیمارستان همان وسایل دوران جنگ اند...توخود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.



۲ نظر ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۴۱
بیا ، مرا سر به راه کن .