.سی ام تیرماه نود و چهار .
یا من هو فی لطفه قدیم
صبح که وضو گرفتم خیالم راحت شد که حالا دیگر طاقتش رادارم
اما نداشتم ... خودم میدانستم که ندارم
اما چاره ای هم نبود
حرف های 'سین' یادم می افتاد و لبخند میزدم
به دلداری هایش
به مسجدرفتن هایمان
به روگرفتنمان ،
به شب قدر 21اُم ...
کتاب ها را می دیدم و لبخند می زدم
بغض داشتم و لبخند می زدم
بعضی وقتها انسان در معرض سکته است
من در معرض سکته بودم و لبخند میزدم
امروز صبح ساعت شش و نیم سوزشِ سوزن شب21خرداد را حس کردم
تا مغز استخوانم سوخت
فقط زانو زدم
با بچه ها قرار گذاشته بودیم که هرچه شد اولین جمله مان " خدارا شکر " باشد
سخت بود
نشستم و فقط چند جمله را تکرار کردم
با خدای ابراهیمِ در آتش زندگی کن ،خدای موسای رود نیل ...
30روز بود که هرروز داشتم میخواندم و مینوشتم که "زندگی بهتر" را یاد بگیرم
مگر میشد که همه را خراب کنم؟
من عبد بودم و او مولا :)
و منشا تمام عاشقانه های جهان همین بود ... اشک می ریختم و لبخند میزدم
جان می دادم و لبخند میزدم
اما تو مهربانتر از همه افراد به من هستی
فراتر از مهربانی های مادر ، نگرانی های پدر و مهربانی های برادر ...
و من تو رادارم " حسبی الله "
+بی بی جان خاک چادرت که باشیم ؟!
++دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن
بگو من کِی ، کجا باشم ؟ *
*شعر از سید سعید صاحب علم
کاملا فهمیدم چی گفتی :(..!
من درد مشترکمـ..!:(...
من فعلا سکوت میکنمـ....:/..