مرا از چشم هایم بخوان رفیق :)
یا رفیق من لا رفیق له
خیلی گله کرده بودم ؛
میگفتم : خداجان امتحان است ؟
اینکه من را برده ای انداخته ای توی یک مدرسه ای که میگفتند خوب بود اما نبود !
دبیرانی بودن که میگفتند خوبند ولی نبودند
دخترانی که میگفتند خوبند ولی نبودند !
امتحان است که من نمی فهممشان ؟
همیشه هم به این نقطه میرسیدم که شاید من آنقدری بد شده ام و پررو ، که خوب هایت را نمی بینم و نمیفهمم
از همه ی آن دبیرها فقط دبیر ادبیات فهمید که چشم هایم چه میگویند ؛
از همه آن دخترها فقط فرزانه بود که مرا می فهمید ؛
گله ها برقرار بود همچنان ؛ می نالیدم از نداشتن دوست مسجدی اهل دل ادبیات فهم !
می رفتم مسجد ، به جمع دخترها نگاه میکردم ، ظاهرمان یکی بود ولی فهم آنها هم برایم سخت بود ،فهم دخترکان گوشی اپل پرست !
بعد از امشبی که از دور توی مسجد دیدمت و بی واهمه از نگاه همه خودمان را انداختیم توی بغل هم، یادم افتاد که تو استجابت دعای تنهایی من هستی ...یادم افتاد که فکرش را هم نمیکردم که یک روز با یک امام صادقی دوست بشوم ، که بشوی آرام من ....
فکرش را هم نمیکردم که تو ...
حالا ،فقط چندماه از آن گلایه ها گذشته ، دوستانی که مثل همیم
ادبیات فهم و مسجدی !
بماند که چقدر دل صاحب مسجد از ما ناراضیست ...که ما همان بچه تنبلهای کلاس خداییم هنوز.
بماند که ادبیات فهم هم نیستیم ها !!
اما
ایها العزیز : به استجابت دعای امشبم هم امید دارم ...
حتی اگر چندماه طول بکشد
اصلا
لیاقت کدام خوبی ات را داشته ام که حالا دارم چرتکه می اندازم و حساب و کتاب میکنم برای دریای عنایتت ؟!
+در چشمان مادرش امید را دیدم
گفت : من هنوز امیدوارم ... هنوز خیلی مانده تا آخر مرداد ،
توکل بر خدا
خیلی دعا کردم برات تو حرم .
++انقدری که از مرداد نالیده ام ؛ باورم شده که خیلی تلخ گذشته برایم
مرداد خیلی هم بد نبود
من شاید انتظار بیخودی داشتم برای خوب بودنش .
مرداد معمولی بود ، یک معمولی سرد خشک بی احساس .
بعدا نوشت: خیری هست در اینهمه دلتنگیِ ماهِ دومِ فصلِ دوم...